#همایش_داستان_من
#اردونوشت
#تولیدی
#به_قلم_خودم
شب قبل همایش همشه به این مطلب فکر می کردم آیا باید همایش برم یا نرم؟
چون چند روز پیش پدر ومادرم با خواهرم از کرمان به قم آمده بودند خواهرم برای یک همایش که در فرهنگ سرای ولایت برگزار می شد دعوت شده بود خلاصه روز سه شنبه فرارسید نماز صبح را خواندم نمی دانستم تکلیفم چیه؟ آیا باید خونه بمونم؟می ترسیدم خدای ناکرده به مادر وپدرم بی احترامی بشه مادرم مواظب بچه های خواهرم بود وبه من گفت تو هم زینب رو بذار پیش من مواظبش میشم من قبول نکردم چون بچه خواهرم یک ماه از زینب من کوچکتره ولی خیلی قلدره در هر حال امروز روزچهارم همایش خواهرم بود که صبح زود آماده شده بود برای رفتن،من وزینب بشری هم آماده شدیم همش خیالم راحت بود که قم هستم واگه شهرستان بود سختم بود با بچه ،همسرم دو تالقمه نان و پنیربرای ما آماده کردو با خواهرم رفتیم خواهرم حرم پیاده شد چون مسیر اون میدون 72 تن بود مسیر من جمکران بود با همسرم اطراف جمکران از چند نفر سوال کردیم تا اردوگاه را پید اکردیم به محض دیدن اردوگاه به همسرم گفتم اٍ من اینجا رو زیاد دیدم ولی توجه نکردم از همسرم خداحافظی کرد خوشحال خوشحال، همسرم صدام کرد ببین همین جاست زنگ رو بزن گفتم مگه نمی بینی در بازه همسرم خداحافظی کرد ورفت از یک در کوچیک بایک دالان دراز رفتیم داخل به یک در دیگه رسیدیم یک حیاط بزرگ مشاهده کردیم از دور دیدم خدا چقدر مرد توی این خونه است وحشت کردم اونا منو نگاه میکردن منم اونا رو خدا بزنم به فرار،یک دفعه یک آقای 50ساله ای گفت خانم اینجا شخصیه کجا اومدی گفتم مگه همایش اینجا نیست ؟ گفت چرا هست ورودیش درب بغله از این جا جداست اومدیم بیرون زنگ درب بغل رو زدیم گفتم برای همایش اومدم در رو باز کردن ومنم رفتم داخل ، خدا دیدم هیچکس نیست ترس ووحشت دوباره ،یک کم جلوتر رفتم همش با ترس ولرز،چشمم به اتاق نگهبانی افتاد هیچ کس داخلش نبود صدا کردم یک صدایی ازته چاه گفت کیه ؟ گفتم برای همایش اومدم گفت من نمیدونم ازبقیه بپرس گفتم هیچ کس اینجا نیست کمی جلوتر رفتم دیدم یک آقایی لقمه زنان از سمت چپ صدا میزنه کجا؟ گفتم همایش،گفت حالا رسیدی ؟گفتم بله،گفت همه رفتن ،کجا؟مرکز مدیریت،برای چی اونجا؟کلاس ها اونجا برگزارمیشه،چرا اطلاع رسانی نکردن؟آخه گفتن اردوگاه،مرد گفت صبحانه خوردی؟گفتم صبحانه نمیخوام 40دقیقه دیگه کلاس شروع میشه،گفت آقای فلان یک صبحانه برای خانم آماده کن یک آژانس بگیرم شما برو،آخی روز بد نبینی کیف پولم همرام نیست،گفتم من پول همرام نیست،مرد گفت من نمیدونم چکار باید بکنی برو داخل بشین،منم ناراحت شدم زدم به راه،گفت خانم بیا صبحانتوببرگفتم نمیخوام پیاده با دخترم رفتیم مسجد زنگ زدم به همسرم گفت من نمیتونم بیام دنبالت،خلاصه کنار اتوبوس ها وماشین ها قدم میزدم که چه کنم یک خانم صدام کرد کجا میخوای بری گفتم
صفائیه گفت15000تومن حالا اگه منو بلوارامین می خواست ببره چند می گرفت؟،از اتوبوس رفتم بالاگفتم کجا می رید گفت سه راه بازار ای خدا اونجا کلی باید پیاده می اومدم تا به ایستگاه ماشین برسم نا امید بودم یک دفعه همسرم زنگ زد دارم میام دنبالت،می بینم یک موتوری کنارم میگه سوار شو،همسرم بودم تعجب کردم چرا با ماشین نیومدی موتور مال کیه؟گفت جای پارک ماشینم رو ازدست می دادم هوا هم سرد بودزینب بشری رو کردم زیرچادرم با ترس سوار موتور شدم تا رسیدم همایش
ان شاء الله ادامه ماجرا بعدا خواهد آمد.
درپناه حق